رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ⁹⁸❀
کیونگ خودش رو تخت خوابید.... منم چاره ای نداشتم اگه لجبازی میکردم عصبانی میشد... چاره ای نداشتم جز اینکه بخوابم... خوابیدم سمت سقفو زول زدم بهش و دستمو رفت رو شکمم.... اخه اصلا باورم نمیشد... من.... من الان مادر شدم؟!خیلی سخت بود حضم کردنش... اخه من یه دختر ۱۸ساله.... برای مادر شدن خیلی زوده... تا اینکه سرمو برگردوندم سمت کیونگ که سمت من خوابیده بود... معلوم بود خستس.... شبیه فرشته ها بود...خواستم برگردم احساس کردم دست یکی دور کمرم حلقه شده و منو کشید به همون حالت اول رو به سقف.... خیره شدم به کیونگ که دستش دور کمرم بود... قلبم کمی تند تند زد و بعدش دستشو از زیر پیرهنم برد رو شکمم.... اخه چرا اینکارو کرد؟! و دستش همونجا موندو منم قلبم تند تند میزد... ولی دیگه کم کم خوابم برد و خوابیدم...
پرش زمانی به ساعت۱٠صبح....
کم کم چشمامو باز کردم ولی همچنان خوابم میومد... و اصن دلم نمخواست از سر جام پاشم... ولی چاره ای نیست ساعت دیواری رو نگاه انداختم.... چیییی؟! ساعت۱٠؟! م.. من قرار بود ساعت۷بیدار شم... زود از سرجام پاشدم موهامو با شونه ی کیونگ شونه زدم و روی تختو مرتب کردمو رفتم از پله ها پایین.... و کل اعضای خانواده در حال خوردن صبحونه بودن... جونگ سو لیسا، کیونگو مادر بزرگش.... همشون نگاهشونو دادن به من و من واقعا از خجالت اب شدم و بعد سرمو انداختم پایین وقتی از پله ها اومدم پایین سلام کردمو تعظیم کردم.... داشتم میرفتم اشپزخونه که یهو.....چشمام سیاهی رفتو سرم گیج رفت و داشتم میوفتادم زمین... که یهو متوجه یه دست پشت کمرم شدم... نگامو دادم بالا.... با صورت نگران جونگ سو روبرو شدم...
جونگ سو:ا/ت حالت خوبه؟!
ا/ت: اوم... ا.. ارع فقط یکم سرم گیج رفت...
اصن حتی یه درصدم فکر نمیکردم که کیونگ نگاش افتاده باشه روم یا اینکه بخواد کمکم کنه... ولی کار های دیروزش واقعا برام عجیب بود..... ولی با چیزی که بالا سرم دیدم تو شک رفتم.... اون کیونگ بود بالا سر من؟!.... جونگ سو رو پس زد و منو براید استایل بغل کرد.... منم برای ناگهانی دستم رفتم دور گردنش.... تا اینکه منو مینشونه پیش خودش کنار میز غذا خوری....من تو تعجب بودم... از دیشب تا حالا همچین رفتاری باهام داره و خیلی عجیبو غریب شده... من حتی میتونستم قیافه ی لیسارو با حسودیش حس کنم سرمو انداختم پایین....
جونگ سو: این روزا باید بیشتر مراقب ا/ت باشی....
کیونگ: چیزی نیست..... حالش خوبه....
جونگ سو: چی حالش خوبه؟! اینکه سرش گبج میره و چشاش سیاهی میره؟! یا اینکه رنگش عین گچه اضافه کنم؟!
کیونگ: گفتم که چیزی نیست... حالش خوبه...
این دو نفر در حال حرف زدن بودن تا اینکه مامان بزرگ کیونگ لب باز میکنه...
کیونگ خودش رو تخت خوابید.... منم چاره ای نداشتم اگه لجبازی میکردم عصبانی میشد... چاره ای نداشتم جز اینکه بخوابم... خوابیدم سمت سقفو زول زدم بهش و دستمو رفت رو شکمم.... اخه اصلا باورم نمیشد... من.... من الان مادر شدم؟!خیلی سخت بود حضم کردنش... اخه من یه دختر ۱۸ساله.... برای مادر شدن خیلی زوده... تا اینکه سرمو برگردوندم سمت کیونگ که سمت من خوابیده بود... معلوم بود خستس.... شبیه فرشته ها بود...خواستم برگردم احساس کردم دست یکی دور کمرم حلقه شده و منو کشید به همون حالت اول رو به سقف.... خیره شدم به کیونگ که دستش دور کمرم بود... قلبم کمی تند تند زد و بعدش دستشو از زیر پیرهنم برد رو شکمم.... اخه چرا اینکارو کرد؟! و دستش همونجا موندو منم قلبم تند تند میزد... ولی دیگه کم کم خوابم برد و خوابیدم...
پرش زمانی به ساعت۱٠صبح....
کم کم چشمامو باز کردم ولی همچنان خوابم میومد... و اصن دلم نمخواست از سر جام پاشم... ولی چاره ای نیست ساعت دیواری رو نگاه انداختم.... چیییی؟! ساعت۱٠؟! م.. من قرار بود ساعت۷بیدار شم... زود از سرجام پاشدم موهامو با شونه ی کیونگ شونه زدم و روی تختو مرتب کردمو رفتم از پله ها پایین.... و کل اعضای خانواده در حال خوردن صبحونه بودن... جونگ سو لیسا، کیونگو مادر بزرگش.... همشون نگاهشونو دادن به من و من واقعا از خجالت اب شدم و بعد سرمو انداختم پایین وقتی از پله ها اومدم پایین سلام کردمو تعظیم کردم.... داشتم میرفتم اشپزخونه که یهو.....چشمام سیاهی رفتو سرم گیج رفت و داشتم میوفتادم زمین... که یهو متوجه یه دست پشت کمرم شدم... نگامو دادم بالا.... با صورت نگران جونگ سو روبرو شدم...
جونگ سو:ا/ت حالت خوبه؟!
ا/ت: اوم... ا.. ارع فقط یکم سرم گیج رفت...
اصن حتی یه درصدم فکر نمیکردم که کیونگ نگاش افتاده باشه روم یا اینکه بخواد کمکم کنه... ولی کار های دیروزش واقعا برام عجیب بود..... ولی با چیزی که بالا سرم دیدم تو شک رفتم.... اون کیونگ بود بالا سر من؟!.... جونگ سو رو پس زد و منو براید استایل بغل کرد.... منم برای ناگهانی دستم رفتم دور گردنش.... تا اینکه منو مینشونه پیش خودش کنار میز غذا خوری....من تو تعجب بودم... از دیشب تا حالا همچین رفتاری باهام داره و خیلی عجیبو غریب شده... من حتی میتونستم قیافه ی لیسارو با حسودیش حس کنم سرمو انداختم پایین....
جونگ سو: این روزا باید بیشتر مراقب ا/ت باشی....
کیونگ: چیزی نیست..... حالش خوبه....
جونگ سو: چی حالش خوبه؟! اینکه سرش گبج میره و چشاش سیاهی میره؟! یا اینکه رنگش عین گچه اضافه کنم؟!
کیونگ: گفتم که چیزی نیست... حالش خوبه...
این دو نفر در حال حرف زدن بودن تا اینکه مامان بزرگ کیونگ لب باز میکنه...
۱۰.۶k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.